در هواپیما،هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم،حرف های شوهر او را به خاطر آوردم.یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود،ندیده بود یا نشنیده بود افتادم.یاد کار هایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند، انجام داده بود.حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد.
هم اکنون بیشتر کتاب میخوانم،کمتر گردگیری میکنم.توی ایوان مینشینم و از منظره ی طبیعت لذت میبرم، بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند.
اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری میکنم و اوقات کمتری را صرف جلسات میکنم. سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم.
هرگز چیزی را نگه نمیدارم. از ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد بخصوصی مثل وزن کم کردن،اتمام شست و شوی ظروف داخل ظرفشویی یا سرزدن به اولین شکوفه ی کاملیا استفاده میکنم.
وقتی به فروشگاه میروم ،بهترین کتم را میپوشم. مرام من این است:"سعادتمندانه زندگی کن." من عطر های گران قیمت خود را برای مواقع بخصوص نگه نمیدارم،نهایت تلاش خود را میکنم که کاری را به تعویق نیندازم،یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد ،امتناع نکنم.هر روز صبح که چشمانم را باز میکنم، به خودم میگویم:"امروز منحصر به فرد است." در واقع،هر دقیقه،هر نفس موقعیتى ارزشمند است ...
لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم
لیلی مپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین، سینه و سر آوردم
مجنونم و خونابِ جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست
یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به َ
پلکی بزنی به سیم آخر یزند
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود
تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود
ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو
دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست
ابیاتِ روانی شده را دور بریز
این دردِ جهانی شده را دور بریز
من را بگذار عشق زمین گیر کند
این زخم سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید
مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود
بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد
شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک
اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند
در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر، هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو، وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است،مراعات کنید
ته مانده ی آب است،مراعات کنید
از خاطره ها شکر گذارم، بروید
مالِ خودتان دار و ندارم، بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم
آماده کنید جوخه را، می میرم
در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز
مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشم تو افتاد شکست
مرد است ولی خانه ات آباد، شکست
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود
لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
بر مسندِ آوار اگر جغد منم
باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد
دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد
صادق،سگ ولگرد اگر برگردد
معشوق اگر زهر مهیا بکند
داوود نباشد که دری وا بکند
این خاطره ی پیر به هم می ریزد
آرامش تصویر به هم می ریزد
ای روح مرا تا به کجا می بری ام
دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام
می سوزم و می میرم و جان می گیرم
با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند
بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند
این پنجره تصویر خیالی دارد
در خانه ی من مرگ توالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست
آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام
آتش به دهانِ خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند
من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم
از کوچه ی ما می گذری، می میرم
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
گاهی سَرکی به آسمانم بزنی
من را به گناهِ بی گناهی کشتی
بانوی شکار، اشتباهی کشتی
بانوی شکار،دست کم می گیری
من جان دهم آهسته تو هم می میری
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم
ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما
ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
لعنت به تنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم
با پای خودم می روم این بار گلم...
شعر از علیرضا آذر...
یاعلی مدد.
سوته دل...
با اندکی عجله از صفحات تابستان خداحافظی میکنم
تا به فصل دلم برسم
قدمزنان در کوچه های این فصل
با کوله باری از حسرت میچرخم تا شاید امیدی برای بازگشت پیدا کنم
برگشتی یکباره بسوی روشنایی …
فاصله ای دوباره از تاریکی این تنهایی .
با سکوت این فصل آغشته ام ،
از تاقچه برگریزان غروب
اندکی عشق بهر خسته دلان این فصل آورده ام ،
امااااااااااا
بی خبر از ابرهای سیاهم .
وقتی عشق تصمیم میگیرد فکر کردن… دیوانگیست،
من رفتم میروم جایز نیست ،
هر چه بیشتر در این قدمزدن سهیم باشم …
جان دوباره است .
راستی چکسی صدای خش خش برگهای پاییزی را زیر پای عابران عاشق
با هرج و مرج منطق عوض میکند ،
خش خش بهانه است ...
خاطرات را شستشویی لازم است .
نمیدانم چرا ولی شبهای پاییزی براستی زیباست،
آنقدر زیباست که ستاره ها هم به تماشا می آیند
و برای همدردی دلهای عاشقان به آنها چشمک میزنند.
شاید اینکه میگویند هرکس در آسمان ستاره ایی دارد ،
این شبها برعکس باشد ،
یعنی هر ستاره ایی هم در زمین کسی را جستجو میکند.
اما وای از درد غریبی ...
در میان اینهمه چشمک
سهم من حتی یک اشاره هم نیست چه رسد به ستاره ...
قطرات اشکم با قدمهایم موزون شده
عجب رسمیست...
چه حکایتیست ...
قصه منو پاییز .
خنکی هوا محسوس است ، اما گرمی دستهای تو پر رنگ تر جلوه میکند .
دلم را بارها در هوایت پرواز میدهم
تا شاید نگاهت به نگاهم آهنگی دوباره ببخشد
پر از سکوتم کنار نگاه تو ولبریز دیدارت ...... اگر قسمت باشد .
بارها با طعنه به خود گفته ام تورا چه به من ..!
اصلان تو کجا من ...کجا
من کی باور داشتم قدم زدن در پاییز را با چونین محبوبی ...
لمس شنیدن صدای خرد شدن برگهای درختان زیر پای خاطره
ویا نشستن کنار دو بیت شعر آنهم از جنس صدای پای آب سهراب...
با خود که می اندیشم تجسم این افکار واقی تر از از دست دادنت است ،
چون هیچ باور نمیکنم
ندیدنت و ... نداشتنت را .
یاریم کن تا بجویمت ........... اگر قسمت باشد.
...سوته دل.
رفتن دلیل نبودن نیست ....
در آسمان تو پرواز میکنم
عصری غمگین و غروبی غمگینتر در پیش
من بیزار از خود و از کرده خویش
دل نامهربانم را به دوش میکشم
تا آن سوی مرزهای انزوا پنهانش کنم .
در اوج نیزارهای پشیمانی
به ابرهای سیاه و سرگردان ..
که با من از یک طایفه اند سلام میگویم....
...تو باور نکن اما من عاشقم.
رفتن دلیل بر نبودن نیست ...
در غروب آسمان تو شاید ...
در شب خوشتن چگونه بی تو گم شوم
ترا تا فردا تا سپیده با خود خواهم برد ...
وبا یاد تو ...
وبا عشق تو ...
خواهم مرد.
...تو باور نکن اما من عاشقم
به یادم هست آن سوز زمستان را عزیزا...
که چون خورشید بر یخبسته جان من دمیدی.
بیادم هست آن پاییز غمزا را که....
... تنها بودم و تنها ، تو اما ناگهان از راه رسیدی ...
...کبوتر وار از این شاخه به اون شاخه پریدی.
مقصد، از مقصود ماهم دور تر
راه ناهموار بود و همسفر ناجورتر
در نهایت بی نهایت خفته بود
دل مردد بود و هم آشفته بود
آسمان تاریکتر هر لحظه شد
گفتگوها از جنس باران شد
جز جدایی چاره ایی بهتر نبود...؟
یا لحظه ایی شیرینتر از آخر نبود...؟
...سوته دل.