گشته ام تنها تر از تنها نمیدانم چرا
رانده از هر گوشه و هر جا نمیدانم چرا
هر کجا پر میکشم گنجشکها هم پر زنان
میگریزند از من تنها نمیدانم چرا
کیستم من زورقی فرسوده در دریای وهم ؟
یا خسی در دامن صحرا نمیدانم چرا
در میان کوچه های توبتوی انتظار
خسته ام سر در گمم اما نمیدانم چرا
دل دگر پوسید در محدوده مرداب غم
پیکرم فرسوده سر تا پا نمیدانم چرا
انتظاری نیست از نا آشنا دل را ولی
دوست را نا مهر بانیها نمیدانم چرا
...سوته دل