وقتی از کوچه های خاکی زندگیم میگذرم
فقط به این فک میکنم که
چی میشد که ته این کوچه
لا اقل یه نامی یا نشونی ازش پیدا میکردم
دیگه خسته شدم
از این طرف ......یا اون طرف....نمیدونم
هر بار که توی این سکوت تاریک زمزمه ای میشنوم
با اینکه دیگه قدرتی واسم نمونده ولی
به عشق اینکه ...نکنه اون باشه
پا میشمو هراسون به طرف صدا میرم
یا بعضی وقتام که دیگه از فرط خستگی یه گوشه میشینم ...
احساس میکنم جلوم واستاده و انگار میخواد
که من به راهم ادامه بدم ........
میدونم داری فک میکنی دیوونه شدم
اره دیوونه شدم .
دیوونه شدم از بسکه به عکساش نگا کردم
از بس اس ام اسایی که واسم فرستادرو ..........
اینا حرفهای دختری محجوب بود که حدود 2 هفته پیش ...
تنها یاور زندگیشو توی یه صانحه تصادف از دست میده
اون توی این دنیا فقط یه برادر واسش مونده بود که دیگه ........
از اون روزی که این صحنه رو دیدم آرومتر شدم .....
یا علی مدد. ...سوته دل.