پایم از بیهوده رفتن راه بر خود بسته است
چشمانم از در انتظار نشستن خسته است .
کاش میدانستم نگاهت آیا چرا .....؟؟؟؟؟؟؟؟
پای قلبم را به قلبت بسته است .
..........................................هرگاه از کنار جدولهای خیابان میگذرم
ویا وقتی که منظره سیاه و سفیدشون رو از توی تاکسی میبینم
بی اختیار بیادددددددددد
ذوق و شوقی میافتم که واسه راه رفتن روی جدولها بی تابی میکرد
دستهای باز...
نگاهی به سوی مسیر ساه و سفید...
خنده ای روی لب ....
و در آخر آغوشی که در انتظار پرتاب بسوی من بود .
................................................................خسته ام خسته تر از همیشه .
هرچه زمان مارا از هم دور تر میکند
نقش گرمی دستهای مهربانت ،،،،، برجسته تر میشود
مگر نه اینکه خاک سرد است ،،،!!!!
پس چرا هرگاه کنار مزارت می نویسم خیس عرق میشوم ؟؟؟؟
هرچه از رفتنت میگذرد سوالات زیادی از ذهنم میگذرد
اما چه سود که جواب اینهمه سوال را ،(نمیدانم) با خونسردی پاسخ میدهی ....
یا شاید اصلن نمیدهی ....
چون هیچگاه جز سکوت چیزی نشنیدم ....
ولی همواره منتظرت میمانم.
...سوته دل.
وای بر من که تو آن گم کرده ام بودی ومن افسوس هرگز تورا باور نداشتم
وای بر من که دستهای مهربانت میزبان آغوش همیشه خسته من بود ....
ولی .....چه ساده از کنارش میگذشتم .
وای بر من که ردپای عاشقانه ات همواره مکمل قدمهای سنگین و افسرده خاطرم بود ومن ...
و من هیچگاه بدان اندکی هم تامل نکرده بودم .
.... وای برمن که تورا داشتم اما باور نداشتم ....
این جملات وقتی از زبان چشمانی بگوش میرسید که هر لحظه قطرات بهم چسبیده اشکش را به سمت گونهایش هدایت میکرد
شنیدنی تر میشد .........
به همین خاطر بود که به دنبال ردپای صدا کنار ساحل دلها رفتم .
ردپای خسته روی ماسه ها مرا بسمت قطعه ای از ساحل که
از همه طرف خلوتی منحصر بفرد داشت برد .
تکه سنگی که تمامی این خلوت را با خود به یغما برده بود ...و
موجهایی که همواره بدنبال عشقبازی با تن مهربان این تخته سنگ بودند وبا
هر برخورد قدری از این سکوت را در هم میشکستند .
نزدیکتر که میشدم صدا نیز رسا تر میشد .
تاریکی شب به چشمان خسته ام کمک میکرد تا از آن فاصله صاحب صدا را نشناسم.
به تخته سنگ که رسیدم
اول از همه موجهای بازیگوش به استقبال پاهای خسته ام آمدند .
دیگر صدایی را نمیشنیدم ...
خوب که دقت کردم کسی را هم ندیدم .
تا به خود آمدم دیدم که ساعتهاست که روی تکه سنگی که قبل از غروب آفتاب زاویه دید مطلوب و زیبایی داشت
در حالیکه صورت خود را در دو دست گذاشته بودم نشسته ام ..........
.......وای بر من. ...سوته دل.
وقتی از کوچه های خاکی زندگیم میگذرم
فقط به این فک میکنم که
چی میشد که ته این کوچه
لا اقل یه نامی یا نشونی ازش پیدا میکردم
دیگه خسته شدم
از این طرف ......یا اون طرف....نمیدونم
هر بار که توی این سکوت تاریک زمزمه ای میشنوم
با اینکه دیگه قدرتی واسم نمونده ولی
به عشق اینکه ...نکنه اون باشه
پا میشمو هراسون به طرف صدا میرم
یا بعضی وقتام که دیگه از فرط خستگی یه گوشه میشینم ...
احساس میکنم جلوم واستاده و انگار میخواد
که من به راهم ادامه بدم ........
میدونم داری فک میکنی دیوونه شدم
اره دیوونه شدم .
دیوونه شدم از بسکه به عکساش نگا کردم
از بس اس ام اسایی که واسم فرستادرو ..........
اینا حرفهای دختری محجوب بود که حدود 2 هفته پیش ...
تنها یاور زندگیشو توی یه صانحه تصادف از دست میده
اون توی این دنیا فقط یه برادر واسش مونده بود که دیگه ........
از اون روزی که این صحنه رو دیدم آرومتر شدم .....
یا علی مدد. ...سوته دل.